به سايت خوش آمديد !


براي مشاهده مطلب اينجا را کليک کنيد

داستان های مثنوی معنوی اشک رایگان
چهارشنبه 26 اردیبهشت 1403
ک مرد عرب سگی داشت که در حال مردن بود. او در میان راه نشسته بود و برای سگ خود گریه می‌کرد. گدایی از آنجا می‌گذشت، از مرد عرب پرسید: چرا گریه می‌کنی؟ عرب گفت: این سگ وفادار من، پیش چشمم
جای تبلیغات شما
خرید شارژ
برترین کاربر ماه
  • هنوز مشخص نشده است
  • هنوز مشخص نشده است
  • هنوز مشخص نشده است
  • هنوز مشخص نشده است
  • هنوز مشخص نشده است
  • هنوز مشخص نشده است
تبلیغات
جای تبلیغات شما
پنل کاربری
تعبیر خواب
تازه های سرگرمی
پزشکی و سلامت
شیرینی پزی
اموزش پزشکی
خدمات وب و اسکریبت
خدمات بانکی
علمی و اموزشی
dream interpretation
مطالب مستند
مطالب خواندی
سریال
قصه ما مثل شد
ترفند
اموزش اندروید
آمار سایت
  • آمار مطالب
  • کل مطالب : 1302
  • کل نظرات : 5
  • آمار کاربران
  • کل کاربران : 1
  • افراد آنلاین : 6
  • آمار بازدید
  • بازدید امروز : 142
  • گوگل امروز : 6
  • آی پی امروز : 89
  • بازدید دیروز : 100
  • گوگل دیروز : 1
  • آی پی دیروز : 51
  • بازدید هفتگی : 328
  • بازدید ماهانه : 5,010
  • بازدید سالانه : 33,906
  • بازدید کل : 1,167,701
  • اطلاعات
  • امروز : چهارشنبه 26 اردیبهشت 1403
  • آی پی شما : 13.58.113.193
  • مرورگر شما : Safari 5.1
اتاق آرزو
عضویت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
خبرنامه
خبرنامه
با عضویت در خبرنـــــــــامه می توانید آخرین مطالب سایت را در ایمیل خود دریافت کنید .
آرشیو ماهانه
هایپرتمپ دات آی آر
تبلیغات متنی
تبلیغات متنی
تبلیغات متنی
تبلیغات متنی
داستان های مثنوی معنوی اشک رایگان
  • تعداد بازدید : 251
  • ک مرد عرب سگی داشت که در حال مردن بود. او در میان راه نشسته بود و برای سگ خود گریه می‌کرد. گدایی از آنجا می‌گذشت، از مرد عرب پرسید: چرا گریه می‌کنی؟ عرب گفت: این سگ وفادار من، پیش چشمم جان می‌دهد. این سگ روزها برایم شکار می‌کرد و شب‌ها نگهبان من بود و دزدان را فراری می‌داد. گدا پرسید: بیماری سگ چیست؟ آیا زخم دارد؟ عرب گفت: نه از گرسنگی می‌میرد. گدا گفت: صبر کن، خداوند به صابران پاداش می‌دهد.
    گدا یک کیسه پر در دست مرد عرب دید. پرسید در این کیسه چه داری؟ عرب گفت: نان و غذا برای خوردن. گدا گفت: چرا به سگ نمی‌دهی تا از مرگ نجات پیدا کند؟
    عرب گفت: نان‌ها را از سگم بیشتر دوست دارم. برای نان و غذا باید پول بدهم، ولی اشک مفت و مجانی است. برای سگم هر چه بخواهد گریه می‌کنم. گدا گفت : خاک بر سر تو! اشک خون دل است و به قیمت غم به آب زلال تبدیل شده، ارزش اشک از نان بیشتر است. نان از خاک است ولی اشک از خون دل.
    نویسنده : ایمان تاریخ : دوشنبه 02 اسفند 1395 امتیاز :
    موضوعات : قصه ما مثل شد ,
    نظرات
  • در قمست نظرات مشکلات و پیشنهادات و انتقادات خود را با ما در جریان بگزارید.

  • کد امنیتی رفرش
    تبادل لینک
    سامانه تبادل لینک هوشمند لینیک تبلیغات رایگان - درچ رایگان آگهی و تبلیغات پارتیشن و مبلمان اداری - فرآذین تولید کننده پارتیشن و مبلمان اداری تبادل لینک - تبادل لینک سه طرفه و تبادل لینک رایگان

    آمارگیر وبلاگ