- آمار مطالب
- کل مطالب : 1302
- کل نظرات : 5
- آمار کاربران
- کل کاربران : 1
- افراد آنلاین : 1
- آمار بازدید
- بازدید امروز : 89
- گوگل امروز : 1
- آی پی امروز : 36
- بازدید دیروز : 163
- گوگل دیروز : 3
- آی پی دیروز : 59
- بازدید هفتگی : 1,825
- بازدید ماهانه : 6,507
- بازدید سالانه : 35,403
- بازدید کل : 1,169,198
- اطلاعات
- امروز : شنبه 29 اردیبهشت 1403
- آی پی شما : 3.22.71.112
- مرورگر شما : Safari 5.1
با عضویت در خبرنـــــــــامه می توانید آخرین مطالب سایت را در ایمیل خود دریافت کنید .
روزی روزگاری شاهی بود بیکار ومردم آزار.یک روز برای تفریح و خوش گذرانی اعلام کرد:
هرکس بتواند دروغی بگوید که من باور نکنم دخترم رابه عقد او در می آورم!!!
از وقتی این خبر در آن سرزمین دهان به دهان گشت،
همه دروغ سازان از پیرو جوان به سوی قصر سرازیر شدند.
آنها به حضور شاه می رسیدند وبا آب وتاب دروغ خود را تعریف می کردند.
ولی شاه آن را باور می کرد ومی گفت:چیزی نیست.من این دروغ را باور می کنم،خب ممکن
است چنین چیزی اتفاق بیفتد.
در میان مرد زیرکی برای آنکه شاه دروغ دوست راسرجایش بنشاند،گفت که برایش سبدی
بسیار بزرگی بسازند که نتوان آن رااز دروازه بزرگ وارد پایتخت کرد.
پس ازهفته ها سبد بافته وساخته شد.مرد زیرک به قصر رفت وبه حضور شاه رسید.
شاه پرسید: تو چه دروغی با خودت آوردی؟
دروغ بزرگی که از دروازه پایتخت هم تو نم آیدوآن راباور نمی کنی!
شاه بلند خندید گفت:خیال کرده ای!هیچ کس نمی تواندسرمن کلاه بگذارد.
مرد زیرک گفت :دروغ من، هم شنیدنی است،هم دیدنی باید کنار دروازه شهر بایید.
شاه گفت:فردا که خواستم برای شکاراز شهر بیرون بروم می آیم ودروغ تو رامی بینم و
می شنوم!
صبح فرداشاه وگروهی از سوارانش از شهر بیرون رفتند.که پشت دروازه سبد بزرگی را دیدند.
شاه پرسید: این همان دروغ بزرگ است؟
مرد زیرک جلو آمد وگفت:بله قربان ولی ماجرای این سبددرباره ی پدرشماست که پیش از این
شاه این سرزمین بود.
چطور مگر؟چرا پای پدر مرده مرا به میان کشیدی؟
برای آنکه پدرشاه به پدرمن بدهکار بود...
مگر می شود؟پدر توکی بوده که از پدر من طلب داشته؟!
مرد زیرک نگاهی به زمین ونگاهی به آسمان انداخت وآهی کشیدوگفت:قربان پدر من مردی
بسیار پولداری بوده ، آن قدر که نمی توانسته پول هایش را بشمارد.پدر شما هم که شاه
بوده،در یکی از سال هابرای اداره کشور بی پول می شود. این شد که می آید واز پدر من
قرض می خواهد.پدر من این این سبد را نشان می دهد و می گوید که اگر من هفت پیمانه
سکه طلا به اندازه این سبد به شاه قرض بدهم گر فتاری او برطرف می شود ؟
پدر شما هم می گوید که بله ...
برای همین پدر شما به پدر من بدهکار است. حالا هم من آمده ام که هفت سبد سکه طلا را
یعنی به اندازه این سبد از شاه بگیرم .
شاه تا این حرف را شنید ،فریاد کشید : این دروغ است پدر من هیچ وقت پولی از
کسی قرض نگرفته .
بعد روبه همراهانش کرد و گفت: چه حرف ها ،این آدم دیگر از کجا آمده ؟
دروغش از دروازه تو نمی آید.
در همه این سرزمین یک نفر هم حرف او را باور نمی کند !
مرد زیرک با آرامش لبخندی زد و گفت :پس باور نمی کنید؟
حالا به پیمان خود وفا کنید ودختر خود را به همسری من در آورید!