دهقانی در اصفهان، به در خانه ی خواجه بهاالدین صاحب دیوان رفت. با خواجه سرا گفت که با خواجه بگوی که: خدا بیرون نشسته است با تو کاری دارد. او با خواجه بهاادین بگفت؛ به احضار او فرمان داد، چون در آمد، پرسید: که تو خدایی؟ گفت: آری؟ گفت چگونه؟ گفت: من پیش از این ده خدا، باغ خدا و خانه خدا بودم. نائبان و عاملان تو، ده و باغ و خانه از من به ظلم بگرفتند، اکنون تنها خدا ماند!
ظالمی از بهلول پرسید :
آدمی را طول عمر چقدر باشد؟
بهلول گفت: آدمی را ندانم . اما تو را طول عمر بس دراز باشد.....!
آدمی را طول عمر چقدر باشد؟
بهلول گفت: آدمی را ندانم . اما تو را طول عمر بس دراز باشد.....!
فقیهی مزید نام به هرات آمده بود . روزی در مجلسی جامی از مزید پرسید که شما در لعن یزید چه می گویید ؟
مزید گفت : لعن روا نیست ، زیرا که مسلمان ! بوده .
صاحب مجلس روی به جامی کرده و گفت : شما چه می گویید؟
جامی گفت : ما می گوییم صد لعنت بر یزید و صد دیگر بر مزید !
پ . ن :
صد دیگر بر مزید : صدتای دیگر هم علاوه بر آن