به سايت خوش آمديد !


براي مشاهده مطلب اينجا را کليک کنيد

با چند داستان کوتاه بسیار اموزنده همراه ماباشید
یکشنبه 30 اردیبهشت 1403
داستان کوتاه اصفهانی نویسنده: سیب خاطرات - دوشنبه ٢٧ دی ۱۳۸٩   دهقانی در اصفهان، به در خانه ی خواجه بهاالدین صاحب دیوان رفت. با خواجه سرا گفت که با خواجه بگوی که: خدا بیرون نشسته است با تو ک
جای تبلیغات شما
خرید شارژ
برترین کاربر ماه
  • هنوز مشخص نشده است
  • هنوز مشخص نشده است
  • هنوز مشخص نشده است
  • هنوز مشخص نشده است
  • هنوز مشخص نشده است
  • هنوز مشخص نشده است
تبلیغات
جای تبلیغات شما
پنل کاربری
تعبیر خواب
تازه های سرگرمی
پزشکی و سلامت
شیرینی پزی
اموزش پزشکی
خدمات وب و اسکریبت
خدمات بانکی
علمی و اموزشی
dream interpretation
مطالب مستند
مطالب خواندی
سریال
قصه ما مثل شد
ترفند
اموزش اندروید
آمار سایت
  • آمار مطالب
  • کل مطالب : 1302
  • کل نظرات : 5
  • آمار کاربران
  • کل کاربران : 1
  • افراد آنلاین : 2
  • آمار بازدید
  • بازدید امروز : 380
  • گوگل امروز : 1
  • آی پی امروز : 77
  • بازدید دیروز : 212
  • گوگل دیروز : 1
  • آی پی دیروز : 73
  • بازدید هفتگی : 2,328
  • بازدید ماهانه : 7,010
  • بازدید سالانه : 35,906
  • بازدید کل : 1,169,701
  • اطلاعات
  • امروز : یکشنبه 30 اردیبهشت 1403
  • آی پی شما : 52.15.57.52
  • مرورگر شما : Safari 5.1
اتاق آرزو
عضویت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
خبرنامه
خبرنامه
با عضویت در خبرنـــــــــامه می توانید آخرین مطالب سایت را در ایمیل خود دریافت کنید .
آرشیو ماهانه
هایپرتمپ دات آی آر
تبلیغات متنی
تبلیغات متنی
تبلیغات متنی
تبلیغات متنی
با چند داستان کوتاه بسیار اموزنده همراه ماباشید
  • تعداد بازدید : 170
  • نویسنده: سیب خاطرات - دوشنبه ٢٧ دی ۱۳۸٩

     

    دهقانی در اصفهان، به در خانه ی خواجه بهاالدین صاحب دیوان رفت. با خواجه سرا گفت که با خواجه بگوی که: خدا بیرون نشسته است با تو کاری دارد. او با خواجه بهاادین بگفت؛ به احضار او فرمان داد، چون در آمد، پرسید: که تو خدایی؟ گفت: آری؟ گفت چگونه؟ گفت: من پیش از این ده خدا، باغ خدا و خانه خدا بودم. نائبان و عاملان تو، ده و باغ و خانه از من به ظلم بگرفتند، اکنون تنها خدا ماند!

    ظالمی از بهلول پرسید :
    آدمی را طول عمر چقدر باشد؟
    بهلول گفت: آدمی را ندانم . اما تو را طول عمر بس دراز باشد.....!

    فقیهی مزید نام به هرات آمده بود . روزی در مجلسی جامی از مزید پرسید که شما در لعن یزید چه می گویید ؟

    مزید گفت : لعن روا نیست ، زیرا که مسلمان !  بوده .

    صاحب مجلس روی به جامی کرده و گفت : شما چه می گویید؟

    جامی گفت : ما می گوییم صد لعنت بر یزید و صد دیگر بر مزید !

     

     پ . ن :

    صد دیگر بر مزید  : صدتای دیگر هم علاوه بر آن

     


    نویسنده : ایمان تاریخ : یکشنبه 01 اسفند 1395 امتیاز :
    نظرات
  • در قمست نظرات مشکلات و پیشنهادات و انتقادات خود را با ما در جریان بگزارید.

  • کد امنیتی رفرش
    تبادل لینک
    سامانه تبادل لینک هوشمند لینیک تبلیغات رایگان - درچ رایگان آگهی و تبلیغات پارتیشن و مبلمان اداری - فرآذین تولید کننده پارتیشن و مبلمان اداری تبادل لینک - تبادل لینک سه طرفه و تبادل لینک رایگان

    آمارگیر وبلاگ